سخت ترین ایام

ساخت وبلاگ

خانواده ی ما توی سن پایین ازدواج میکنن به همین دلیل بچه ها اکثراً دو تا پدربزرگ و مادربزرگ رو می بینن. زندگی باهاشون رو تجربه میکنن. رفتن موندن خونه ی پدربزرگ، شب خوابیدن و بازی کردن بدون دغدغه، سر و صدا کردن بدون اینکه اعتراضی باشه که بشین بچه، آروم باش، حوصله ندارم و ...

خونه ی دوره ساز، نشستن توی حیاط و صبحونه خوردن، شب توی حیاط و پشت بوم و زیرزمین خوابیدن و ....

اینا و هزاران هزار شیرینی دیگه رو تجربه کردم ولی اینها بخشِ شیرین ماجران

سختیش اینه که از دست دادنشون رو میبنی. مادربزرگت رو روی تخت بیمارستان میبینی. انقدر هم بزرگ شدی که بفهمی و برات عذاب آور باشه. پدربزرگی که همه ی دوران بچه گی مواظبت بوده حالا باید شب تا صبح توی بیمارستان روی تخت مراقب باشی عددی که روی مانیتور ضربان قلب رو نشون میده پایین نیاد. 

مدام خاطره ها میاد جلوی چشمات و بغض میکنی. اشک توی چشمات جمع میشه و به لوله هایی که از دهن تا شش فرستاده شدن فقط برای اینکه بشه نفس کشید خیره میشی. 

توی فکری یهو متوجه میشی نفس کشیدن ها عادی نیست، قفسه سینه با فشار بالا پایین میشه. ضربان، اکسیژن خون، فشار خون، عددها دارن به سرعت کم میشن و صفففففففففر. سراسیمه پرستار رو صدا میزنی از پشت شیشه به مانیتور نگاه میکنه و همکاراش رو صدا میزنه. 5 نفری جمع میشن و شروع میکنن به احیاء. با فشار زیاد قفسه سینه رو فشار میدن. نفر اول دوم سوم. حین فشار صدای شکسن دنده هم میشنوی و یهو دوباره اون خط صاف روی مانیتور شروع میکنه به شکسته شکسته شدن و دکتر میگه برگشت، نبض رفته بود ولی ... 

خدا رو شکر

................

خودکار سياه...
ما را در سایت خودکار سياه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ckhodkarsiyah2 بازدید : 149 تاريخ : چهارشنبه 10 دی 1399 ساعت: 12:01